در یک روستای کوچک، مردی به نام نادر زندگی میکرد که زبانی تند داشت و همیشه در صحبتهایش دیگران را به چالش میکشید. او همسایگی به نام آریا داشت که فردی آرام و مؤدب بود. یک روز نادر با صدای بلند در جمع دوستانش دربارهی اشتباهات آریا و زندگیاش شوخی کرد و او را مسخره کرد.
آریا که از این رفتار نادر دلخور شده بود، تصمیم گرفت که به او جواب ندهد و بیتوجهی کند. اما نادر که فکر میکرد این شوخیها ترسناک نیستند، هر روز تکرار میکرد و به دیگران دربارهی آریا میگفت.
یک روز، در هنگام کار در مزرعه، نادر پایش درون چالهای افتاد و به شدت آسیب دید. هیچکس برای کمک به او نیامد، زیرا همه از رفتارهای تند و تیز او خسته بودند. در این هنگام، آریا که از دور میدید، به کمکش شتافت و او را از چاله بیرون کشید.
پس از آن، نادر یاد گرفت که زبانش میتواند او را به دردسر بیندازد و اینکه باید با دیگران با احترام رفتار کند. او فهمید که زبان سرخش میتواند سر سبز او را به باد دهد و از آن روز به بعد تلاش کرد تا با احتیاط بیشتری صحبت کند.
این داستان نشان میدهد که باید در صحبتها و نظراتمان بهخصوص درباره دیگران دقت کنیم، زیرا زبان تند ممکن است ما را به دردسر بیندازد.